چرا از اینکه هیچ دانشگاهی به من پیشنهادِ کار نداد خوشحال‌ام

عباس محرابیان* – مونترآل

«عباس عزیز، بابت تأخیر در پاسخ‌دادن عذر می‌خواهم. بعد از صحبت‌های فراوان با اعضای کمیتهٔ استخدام، تصمیم گرفتیم به شما پیشنهاد کار ندهیم. …»

پنج سال پیش، این ای‌میل مثل پتکی بر سرم فرود آمد. آن را رئیس دانشکدهٔ ترکیبات و بهینه‌سازی دانشگاه واترلو فرستاده‌ بود، همان دانشکده‌ای که کارشناسی‌ارشد و دکتری‌ام را در آن گذرانده‌ بودم. به‌جز مقاله‌های علمی فراوانی که در آن دوران نوشته‌ بودم، دو جایزهٔ معتبر هم برده‌ بودم: جایزهٔ پنجاه‌ هزار دلاری ونیِر (Vanier Canada Graduate Scholarships)، و مدال طلای فرماندار کل کانادا برای بهترین پایان‌نامهٔ دکتری در دانشگاه. 

داشتن این رزومه، پذیرفتن این تصمیمِ کمیتهٔ استخدام را برایم سخت‌تر می‌کرد. از خودم می‌پرسیدم اگر دانشکده‌ای که در آن درس‌ خوانده‌ام و تمام استادانش مرا به‌عنوان یک دانشجوی موفق می‌شناسند به من پیشنهاد کار نمی‌دهد، آیا دانشکدهٔ دیگری می‌دهد؟

در آن زمان، «پست‌داک» بودم. «پست‌داک» یک قرارداد شغلی موقت است، و مدام به این فکر می‌کردم که بعد از تمام‌شدنش چه خواهم‌ کرد. ریاضی خوانده‌ بودم و شغل ایده‌آلم استادی در یکی از دانشگاه‌های معتبر کانادا بود. ترجیح می‌دادم وارد صنعت نشوم. می‌خواستم رئیس خودم باشم و خودم تصمیم بگیرم چه پروژه‌ای انجام دهم. می‌خواستم درس بدهم و دانشجو تربیت کنم. دلم می‌خواست در خدمت جامعه باشم و نه در خدمت نظام سرمایه‌داری. گمان می‌کردم بهترین راهی که می‌توانم به جامعه خدمت کنم، استادی در دانشگاه است.

با دریافت آن ای‌میل، افسردگی‌ام، که از نزدیک به یک‌سال پیش از آن و با دریافت ای‌میل‌های «درخواست شما رد شد» آغاز شده‌ بود، به اوج خودش رسید. حال و حوصلهٔ هیچ کاری نداشتم و حس می‌کردم با دکتری‌خواندن شش سال از عمرم را تلف کرده‌ام. نمی‌دانستم آیندهٔ شغلی‌ام به کدام سمت می‌رود و چه باید بکنم.

البته من احساساتم را خیلی بروز نمی‌دهم، و اطرافیانم هم چندان متوجه موضوع نشدند. به‌جز یک‌بار که پس از آنکه دستگاهِ چاپگر پارکینگ در چاپ قبض چند ثانیه تعلل کرد، داد و فریادم بلند شد و گرفتمش زیر چَک و لگد. انگار می‌خواستم خشمم را سر دستگاه خالی کنم. وقتی رفتم برگه را روی داشبورد بگذارم، دیدم رفیقم از رفتارم خشکش زده و هاج‌‌وواج نگاهم می‌کند.

خوشبختانه، یک موقعیت پست‌داک جدید در مونترآل پیدا کردم و تابستان ۲۰۱۷ به این شهر آمدم.

علت افسردگی‌ام این بود که عزت‌ نفسم را به موفقیت حرفه‌ای‌ام گره‌ زده‌ بودم، و وقتی مسیر حرفه‌ای‌ام آن‌طور که دوست داشتم پیش نرفت، عزت‌ نفسم را هم باختم. راه برون‌رفت از آن وضعیت روحی هم این بود که نگاهم را عوض کنم. گفتنش ساده است، ولی در عمل چند ماهی طول کشید تا توانستم عزت‌ نفسم را بازیابم. با انجام کارهای ساده‌ای مثل یوگا، تدریس، پیاده‌روی، یادگرفتن پاتیناژ. سفر به ایران و دیدن خانواده هم کمک کرد حالم خیلی بهتر شود و آرامش درونم را به‌دست‌ آورم.

تابستان ۲۰۱۸ یاد گرفتم هویتم را فراتر از شغلم ببینم و خودم را فارغ از دستاوردهایم دوست‌ داشته‌ باشم.

کم‌کم فعالیت‌های پژوهشی‌ام را به سمتی بردم که موقعیت‌های شغلی بیشتری داشت: تمرکز کردم بر یادگیری و پژوهش در حوزهٔ هوش مصنوعی و یادگیری ماشین. در این حین، به تلاشم برای استادشدن هم ادامه دادم. با دانشگاه‌های کنکوردیا، مک‌گیل و یوبی‌سی مصاحبه کردم. حتی یک روز، بعد از پایان مصاحبه‌ها و پیش از اعلام تصمیم کمیته‌های استخدام، یک استاد یوبی‌سی به من زنگ زد و پرسید که اگر از هر دو دانشگاه مک‌گیل و یوبی‌سی پیشنهاد کار بگیرم، کدام را می‌پذیرم. تقریباً مطمئن شدم که از یکی از این دو پیشنهاد می‌گیرم. اما زهی خیال باطل!

تابستان ۲۰۱۹ بود که تصمیم گرفتم تلاش برای استادشدن را رها کنم و دنبال کاری غیردانشگاهی بگردم. این شد که برای کار در شرکت دیپ‌مایند درخواست دادم. 

دیپ‌مایند یک شرکت پژوهشی در زمینهٔ هوش مصنوعی است که بیش از هزار کارمند و دفترهایی در لندنِ انگلستان، ادمونتون، مونترآل، پاریس و ماونتِین‌ویو دارد. این شرکت مأموریت خود را طراحی و ساخت سیستم‌های هوشمند برای خدمت به علم و بشریت می‌داند. در سال ۲۰۲۱، دیپ‌مایند روش جدیدی برای پیش‌بینی ساختار پروتئین‌های بدن انسان ارائه کرد، خبری که مجلهٔ علمی نِیچِر آن را جزو ده خبر علمی سال برگزید. این شرکت را گوگل در سال ۲۰۱۴ خرید، و الان زیرمجموعهٔ گوگل محسوب می‌شود اگرچه سیاست‌های مستقلی دارد. از اصول بنیادین دیپ‌مایند این است که در مسیر ساخت سیستم‌هایی که می‌توانند برای مقاصد نظامی یا غیربشردوستانه استفاده شوند، قدم نمی‌گذارد. این یکی از دلایلی بود که راضی‌ام کرد برای کار در این شرکت درخواست دهم. برای کار در شرکت دیگری درخواست ندادم، چون شرکت دیگری که در حوزهٔ هوش مصنوعی کارِ جدی کند و به حداقلی از اخلاقیات نیز پایبند باشد، نمی‌شناختم.

ولی می‌دانستم که وقتی شروع به کارکردن کنم، بیشترِ وقتم پر می‌شود و فرصت زیادی برای کارهای دیگر نخواهم‌ داشت. از دوستانم که کار می‌کردند شنیده‌ بودم که از ۹ تا ۵ سرِ کارند و بعد از آن هم آن‌قدر خسته‌اند که حوصلهٔ کاری جز تلویزیون‌دیدن ندارند. به‌علاوه، نمی‌خواستم هویتم به یک عنوانِ شغلی مثل «پژوهشگر هوش مصنوعی» محدود شود و تا آخر عمر در یک مسیرِ ازپیش‌تعیین‌شده که کارفرما و جامعهٔ حرفه‌ای برایم مشخص می‌کند حرکت کنم. این بود که در سال‌های آخر پست‌داکم، شروع کردم به مزمزه‌کردن کارهای گوناگون.

مثلاً در کارگاه‌های تئاتر بداهه و سخنرانی در جمع شرکت کردم؛ یک گروه مطالعاتی دربارهٔ بحران اقلیمی تشکیل دادم؛ به‌مدت یک‌سال، هر هفته‌ای به نوانخانه‌ای رفتم و به بی‌خانمان‌ها صبحانه دادم؛ در یک تئاترِ فارسی، مسئول پخش موسیقی و صداهای صحنه شدم؛ برای یک فیلم مستندِ فارسی، زیرنویس انگلیسی ساختم؛ مسئول هماهنگی مستندهای داکیونایت در مونترآل شدم و شانزده فیلم مستند برای ایرانیان این شهر پخش کردم.

نوامبر ۲۰۱۹، مسئول پخش صداهای صحنه در تئاتر «حقایق دربارهٔ لیلا دختر ادریس» در مونترآل بودم. عکاس_ سمر اسماعیلی
نوامبر ۲۰۱۹، مسئول پخش صداهای صحنه در تئاتر «حقایق دربارهٔ لیلا دختر ادریس» در مونترآل بودم. عکاس: سمر اسماعیلی

در کنار این کارها، به نوشتن روی آوردم. علاقه‌ای که همیشه داشتم، ولی محدود به خاطره‌نویسی و وبلاگ‌نویسی بود. شروع کردم به نوشتن در مطبوعات مونترآل، اول نشریات فارسی و بعد انگلیسی. هر چه بیشتر می‌نوشتم حس می‌کردم قسمت خفته‌ای از وجودم را می‌پرورانم، مثل دانه‌ای که زیر خاک مخفی بوده و دارم به آن آب می‌دهم و ذره‌ذره رشد می‌کند. گاهی اوقات فکر می‌کنم من باید روزنامه‌نگار می‌شدم و این شغل با شخصیتم سازگارتر است.

هم‌زمان که مصاحبهٔ کاری‌ام با دیپ‌مایند پیش می‌رفت (مصاحبه‌ای که نزدیک به هشت ماه طول کشید!)، در یک دورهٔ یک‌سالهٔ روزنامه‌نگاری در دانشگاه کنکوردیا اسم نوشتم. دربارهٔ دلیل این تصمیمم به‌تفصیل در نشریهٔ مونترآلی «هفته» نوشته‌ام. این دوره در تابستان ۲۰۲۰ و در میانهٔ همه‌گیری جهانی کرونا آغاز شد و همهٔ کلاس‌ها، به‌جز یک جلسه در استودیوی تلویزیونی دانشگاه، آنلاین برگزار شد. دو ماه پس از شروع دوره، از دیپ‌مایند پیشنهادِ کار گرفتم؛ ازشان خواستم که کار را پس از اتمام دوره شروع کنم و با روی باز پذیرفتند.

آن دورهٔ یک‌ساله هیجان‌انگیزترین سال زندگی‌ام بود. در یک مجلهٔ تورنتویی کارآموزی کردم و در طول آن، با افراد مختلفی مصاحبه کردم. با مادری کِبِکی که پسر جوانش را در آمریکا از دست داده، با یک خانم آتش‌نشان ساکن آلبرتا، با یک فعال اجتماعی که در نیوبرانزویک داروهای رایگان ضدِبیش‌مصرفی در اختیار مردم می‌گذارد، و با نخستین کشیش تراجنسیتی شهر وینیپگ هم‌صحبت شدم. پانزده دقیقه از اخبار رادیوی کنکوردیا را اجرا کردم و خودم سیزده برنامهٔ خبری رادیویی به‌فارسی تولید کردم. یک فیلم مستند پانزده‌دقیقه‌ای هم ساختم دربارهٔ چهار جوان ایرانی که به مونترآل مهاجرت می‌کنند، اینجا با هم آشنا می‌شوند و دوستی زیبایی بینشان شکل می‌گیرد.

دسامبر ۲۰۲۰، جلسهٔ آخر یکی از کلاس‌های روزنامه‌نگاری در استودیوی تلویزیونی دانشگاه کنکوردیا برگزار شد. عکاس_ اَکسِل ویرامونتِس دولاتو
دسامبر ۲۰۲۰، جلسهٔ آخر یکی از کلاس‌های روزنامه‌نگاری در استودیوی تلویزیونی دانشگاه کنکوردیا برگزار شد. عکاس: کسِل ویرامونتِس دولاتو

مهم‌تر از همهٔ این‌ها ذهنم بود که باز شد و اعتماد‌به‌نفسی بود که پیدا کردم. من که تصور می‌کردم تنها استعدادم در ریاضیات است و تنها کاری که می‌توانم خوب انجام دهم و تنها خدمتی که می‌توانم به دنیا بکنم، پژوهش و تدریس در این زمینه است، متوجه شدم آدمی چقدر استعدادهای گوناگون دارد، چقدر راحت می‌تواند چیزهای جدید یاد بگیرد و چه مسیرهای گوناگونی وجود دارد برای پدیدآوردن زیبایی، برای برقراری ارتباط با انسان‌ها، برای بهترکردن دنیا.

تابستان ۲۰۲۱ دوره تمام شد و کار در دیپ‌مایند را شروع کردم.

چون قبلاً با الگوریتم‌های یادگیری ماشین کار نکرده‌ بودم و تمام کارهایم نظری بودند، حجم مطالبی که باید یاد بگیرم خیلی زیاد است، انگار باید یک دکترای جدید حین کار بگیرم! خیلی از اصطلاحات تخصصی را که همکارانم استفاده می‌کنند، نمی‌فهمم. ولی همکاران و رئیس صبوری دارم که به من زمان می‌دهند تا فرایند یادگیری را طی کنم، و فضای کاری شرکت بانشاط و سازنده است که این مهم‌ترین نکتهٔ مثبت یک شرکت است.

نگاه دیپ‌مایند به پژوهش و علم، نگاهی دانشگاهی است. خیلی از کارمندانش استادان دانشگاه بوده‌اند یا هستند. رئیس خود من، نیمی از وقتش را در دیپ‌مایند کار می‌کند و نیم دیگر را صرف وظایف استادی‌اش در دانشگاه مک‌گیل می‌کند. به‌غیر از اینکه درآمد من در دیپ‌مایند چندین برابر درآمد یک استاد دانشگاه است، مهم‌ترین مزیتی که کار در این شرکت نسبت به کار در دانشگاه دارد، وجود روحیهٔ همکاری قوی بین پژوهشگران در زمینه‌های مختلف است. در دانشگاه‌هایی که من کار کرده‌ بودم، دانشکده‌ها از هم جدا بودند و استادهای دانشکده‌های مختلف خیلی با هم حرف نمی‌زدند، چه برسد به همکاری! اما در دیپ‌مایند، اینکه پژوهشگرانی با پیشینه‌های علمی متفاوت دور هم جمع شوند و با هم یک پروژهٔ تحقیقاتی انجام دهند، اتفاقی جاافتاده و مرسوم است؛ پدیده‌ای که برای من بسیار جذاب است.

کمی هم دربارهٔ تأثیرگذاریِ شغلی‌ام بنویسم. پروژه‌ای که الان مشغولش هستم، مثل خیلی از پژوهش‌های علمی، معلوم نیست به جایی برسد، و تازه اگر هم برسد، تأثیر بزرگی در زندگی کسی نخواهد گذاشت. با این‌حال، انجامش می‌دهم چون با مهارتی که الان دارم، این مفیدترین کاری است که می‌توانم برای شرکت انجام دهم و به‌علاوه در طول انجامش، با الگوریتم‌های یادگیری ماشین آشناتر می‌شوم. اما در دیپ‌مایند پروژه‌های مؤثرتری هم وجود دارند، و امیدوارم پس از مدتی که دانشم بیشتر شد و با کارمندان شرکت بیشتر خو گرفتم، در این پروژه‌ها مشارکت کنم و در کار روزانه‌ام معنای عمیق‌تری ببینم.

روزنامه‌نگارِ درونم هم بیکار ننشسته و حسابی فعال است. طی تعطیلات کریسمس، برنامه ریختم تا پادکستی فارسی را شروع کنم و قصهٔ آدم‌های معمولی با تجربیاتِ منحصربه‌فرد را تعریف کنم. طی دورهٔ روزنامه‌نگاری یاد گرفتم که همهٔ انسان‌ها، هرچقدر هم زندگی‌شان معمولی به‌نظر برسد، داستان‌های جذابی برای گفتن دارند، و کارِ یک روزنامه‌نگار خبره، استخراج و ماهرانه‌بیان‌کردنِ آن‌ قصه‌هاست. امیدوارم تا تابستان سال ۲۰۲۲، که سی‌وشش‌ساله می‌شوم، اولین قسمت‌های پادکست «این قصهٔ منه» را منتشر کرده‌ باشم. حقیقت این است که روزنامه‌نگاری برایم جذاب‌تر از کار در دیپ‌مایند است، چرا که با زندگی روزانهٔ آدم‌ها سروکار دارد و تأثیرگذاری‌اش برایم ملموس‌تر است، ولی متأسفانه پول‌درآوردن از روزنامه‌نگاری خیلی مشکل است.

نمی‌دانم پنج سال دیگر در چه وضعیتی خواهم‌ بود. شاید کارم در دیپ‌مایند را پاره‌وقت کنم و بقیه‌اش را پادکست بسازم، یا اصلاً دیپ‌مایند را رها کنم و مجلهٔ خودم را تأسیس کنم، یا کلاً بروم در یک سازمان غیرانتفاعی کار کنم. مهم‌ترین چیزی که از پنج سالِ گذشته‌ام آموختم، این است که بر یک برنامهٔ‌ مشخص پافشاری نکنم و ذهنم را به‌روی فرصت‌ها و ایده‌های جدید باز بگذارم.

گاهی از خودم می‌پرسم که اگر پنج سال پیش، به‌جای ای‌میلی که مثل پتک بر سرم فرود آمد، یک پیشنهادِ کار از دانشگاه واترلو دریافت کرده‌ بودم، الان در چه حالی بودم. احتمالاً ده‌ها مقالهٔ علمی جدید نوشته‌ بودم و تا الان قراردادم دائمی شده‌ بود، ولی نه در تئاتری ایفای نقش کرده‌ بودم، نه فیلم مستندی ساخته‌ بودم و نه مشغول تولید پادکستی بودم.


*عباس محرابیان دارای مدرک دکتری ریاضی از دانشگاه واترلو و دانشنامهٔ روزنامه‌نگاری از دانشگاه کنکوردیاست و هم‌اکنون در شرکت دیپ‌مایند در مونترالِ کانادا به‌عنوان پژوهشگرِ هوش مصنوعی کار می‌کند و پادکست «این قصهٔ منه» را می‌سازد. نظراتی که در این نوشته آمده‌ است، نظرات شخصی اوست.

ارتباط با نویسنده: ای‌میل، تلگرام، فیس‌بوک توئیتر، اینستاگرام، لینکدین

ارسال دیدگاه